شما فکر میکنید چند سالش بود؟ چند سال وقت داشت خودش را بشناسد؟ دین و کتاب خدا را بشناسد؟ شانزده ساله بود، سنی به حساب نمیآید، ریش و سبیلاش هنوز در نیامده بود.
من به شما میگویم که بر ما چه گذشت. هفتتپه بودیم، گفتند: «بروید فاو اما این پسر، همین جا بماند و از چادرها محافظت کند.»
دیدم نشسته یک گوشه و بُق کرده، چند دقیقهای نگذشت که بغضش ترکید، کنارش نشستم و گفتم: «محافظت از چادر هم خدمت است.»
گفت: «من برای جنگ آمدهام، نه برای اینجا نشستن، اگر میخواستم توی چادر بنشینم، توی پایگاه محل مینشستم.»
آنقدر گریه و زاری کرد و دیگران را واسطه گرفت که بالاخره با ما آمد و رفتیم فاو.
نقطه به نقطه را میزدند، از زمین و هوا آتش میآمد. دشمن میخواست فاو را پس بگیرد، برای همین، دیوانهوار آتش میریخت روی سرمان.
به مظفر گفتم: «تو با همین کامیون برگرد، من چنین آتشی را فقط در سهراه مرگِ شلمچه دیدم، تو برگرد، این خط دوام نمیآورد.»
گفت: «من نیامدهام که برگردم، آمدهام تا بجنگم.»
دیگر اصرار نکردم، جلوتر رفتم و پشت خاکریز پناه گرفتم، تانکهای دشمن نزدیک شده بود، مستقیم میزدند نفر به نفر را، آر.پی.جیام آماده بود، روی خاکریز بلند شدم و یکی را نشانه گرفتم، خورد به برجک و از کار افتاد.
دوباره پشت خاکریز پناه گرفتم، انگار زمین داشت آتش میگرفت، کف پایم توی پوتین میسوخت، آر.پی.جیام آماده بود که یکی گفت: «عقبنشینی کنید!»
سرم را بلند کردم، تانکها به پانزدهمتریمان رسیده بودند، آر.پی.جی را گذاشتم روی شانه، بعد یکهو حس کردم پایم دارد میسوزد. ترکش خورده بودم، همانطور آر.پی.جی به دست از خاکریز آمدم پایین، لنگ لنگان خودم را کشیدم عقب. آنقدر جنازه روی زمین بود که نمیشد شمرد.
به مظفر، ولیالله، حجتالله، علیبابا و علی حیدریان که با هم بودند، گفتم: «برگردید بروید عقب، این خط دوام ندارد.»
موقع برگشت، تانکها و نفربرهای دشمن، تویِ جاده اصلی بودند، نیروهایشان پشتشان بودند و با کالیبرشان رگباری میزدند، یک گلوله مستقیم خورد به دست مظفر، گفتم: «بنشین!»
اسلحه را دستش گرفت، ولیالله نشست و دستش را بست، بعد دستش را گذاشت زیربغلش و او را بلند کرد، همانطور نرمنرم عقب میرفتیم، پنجاه متر از خاکریز خودمان دور شده بودیم که یک خمپاره 60 آمد و درست افتاد زیرپایمان.
خودمان را پرت کردیم روی زمین. طهماسب و ساداتنژاد آمدند بالای سرمان، به آنها گفتم: «شما بروید، ما میآییم.»
آنها رفتند، اما بعدها شنیدیم که راه را اشتباه رفتند و اسیر شدند، علیبابا به علی حیدریان گفت: «علی! زندهای؟» حیدریان جواب داد: «آره.» نمیدانم چقدر گذشت، نیمه هوشیار بودیم، بعد یکی یکی بلند شدیم، همگی ترکش خورده بودیم، مظفر همانطور دراز کشیده بود، ولیالله رفت به سمتش، صدایش زد، تکانش داد، فایدهای نداشت. گفتم: «بیا برویم.» گفت: «پس مظفر را هم با خودمان ببریم.» گفتم: «ما همگی ترکش خوردهایم، بدنهایمان جان ندارد، مظفر شهید شده، بیا برویم.» گفت: «من میآورمش.» گفتم: «اسیر میشوی، نگاه کن! زیاد با ما فاصله ندارند.»
دستم را گذاشتم زیر کتفش و گفتم: «تو را به خدا بیا برویم.» پا شد و حرکت کردیم به سمت اروند. نفری چند ترکش هم با خودمان این ور و آن ور میبردیم، کتف، کمر، دست و پا، جنگ بود دیگر.
رسیدیم لب اروند. میخواستیم برویم سمت نخلستان، آنجا میتوانستیم پناه بگیریم. چند نفر از بچههای اصفهان را دیدیم، گفتند: «عراقیها از طرف نخلستانها دارند میآیند.» نگاهی به اروند وحشی انداختیم، چاره دیگری هم نبود، باید میزدیم به آب. شنا کردن توی اروند، برای غواصها هم مشکل است، چه برسد به ما که خون از ما رفته بود و بیحال بودیم.
پریدیم توی آب، سیم خاردار حلقوی و هشت پر را رد کردیم، ولیالله و علیبابا جلوتر بودند، یکی از رزمندهها هم که شنا بلد نبود، پای حیدریان را گرفت. پنج تا ده متر با هم رفتند، حیدریان گفت: «من دیگر نمیتوانم جلوتر بروم، پاهام و دستهام ترکش خورده، خودم را هم به زور جلو میبرم.»
عراقیها رسیده بودند لب اروند و فریاد میزدند، آن رزمنده هم ماند و اسیر شد، مورب توی آب حرکت میکردیم تا جزر و مدش ما را نبرد.
کمی جلوتر، یک قایق موتوری داشت میرفت، در مسیرش حرکت کردم، با خود گفتم: «شاید بایستد و من هم به آنها برسم.» نمی دانم با چی آن را زدند که واژگون شد، دستهایم دیگر کار نمیکرد، انگار از من فرمان نمیگرفت، یکی از پاهایم در آب تیر خورده بود و من یکوری شنا میکردم، انگار کسی دستم را گرفته بود و مرا میکشاند.
چشم که باز کردم، توی ساحل اروند دراز کشیده بودم. ما را بردند بیمارستان اهواز اما مظفر را جا گذاشته بودیم. نمیتوانستیم او را بیاوریم، فقط شانزده سالش بود.
خدا از میان ما یک شانزده ساله را انتخاب کرده بود، به خانوادهاش گفته بود برنمیگردد و برنگشت.
هنوز هم که هنوز است، برنگشته. تویِ فاو است، آنجاست، خدا میداند شاید این چیزی بود که خودش میخواست.